کویر تشنه-قسمت31

- از چی؟
خاله به مامان نصرت نگاه کرد و پرسید: خودشو به اون راه میزنه، نصرت؟
- نه، خواهر. ما هنوز به اینها نگفتیم. هنوز که چیزی معلوم نیست.
پدر پرسید: موضوع چیه مامان؟
عمو علی محمد گفت: خونوادهٔ سپهری سپیده جونو از ما خواستگاری کرده بودن. اما ما صبر کردیم یه کم آرامش بگیرین، بعد بگیم. بیچارهها دو ماهه منتظرن.
- جداً؟ واسهٔ کدوم پسرشون؟
- واسهٔ آرش. اون یه بار تو شرکت سپیده جونو دیده و اونو به دانشگاه رسونده، و یک دل نه صد دل عاشق این خانم خوشگلهٔ ما شده.
مثل عصا قورت دادهها راست نشستم. چیزی که به مغزم خطور نمیکرد ازدواج بود.
پدر نگاهی به من کرد و گفت: سپیده ماشالله دختر عاقلیه. خودش میدونه. و البته اجازش دست مینا جونه.
مادر با لبخند قشنگش گفت: فکر نمیکنم سپیده قصد ازدواج داشته باشه. حالا خیلی زوده.
عمو علی محمد گفت: مینا خانم، آرش پسر فوق العاده ایه. حرف نداره. ما داریم باهاش کار میکنیم پسر با وجدان و مودبیه. اهل کار هم که هست. ماشالله خیلی هم وضعش روبراهه. کار هم نکنه، باباش انقدر باراشون گذاشته که تا آخر عمر راحتن. حیفه. بهتره اجازه بدین یه بار پا پیش بذارن.
عمو علی هم حرف عمو علی محمد را تأیید کرد. مادر گفت: هر طور خودتون صلاح میدونین. من نظر شما رو قبول دارم. هماهنگ کنین، به روی چشم.
با وحشت گفتم: همینطور میبرین و میدوزین! کی میخواد شوهر کنه؟ من تازه اول دانشگاه رفتنمه.
مامان نصرت گفت: اون که مخالفتی نداره، قربونت برم. بذار بیان. حیفه. تو کی دیدی ما سر چند خواستگار قبلیت اصرار کنیم؟ اما این چیز دیگه اس.
نمیدانام چه شد که یکباره گفتم: ما اول باید تکلیف زندگی خودمونو روشن کنیم. من اینطوری شوهر بکن نیستم. از تو سری خوردن هیچ خوشم نمیاد.
عمو علی محمد گفت: تکلیف چی رو مشخص کنی، عزیزم؟ زندگی به این خوبی! پدر خوب، مادر خوب، ثروت، آرامش.
کدوم آرامش، عمو؟ یه پام خونهٔ باباس، یه پام خونهٔ مامان. خسته شدم از این وضعیت.
مادر به علامت اینکه ساکت باشم سینه صاف کرد. اما من توپم پرتر از این حرفها بود.
خاله نهضت گفت: خب حق داره بچه ام. عادل باید اول تکلیف خودش و مینا جونو مشخص کنه تا سپیده سر بلندتر به خونهٔ بخت بره.
پدر رنگ باخت. نگاهی مضطرب به مادر انداخت. تمام نیرویش را جمع کرد و گفت: من و مینا سالهاست راهمون از هم جدا شده، خاله جون. من مینا رو خیلی خیلی دوست دارم. خیلی هم متأسفم که دیگه نمیتونم مثل یه هسر خوب بهش خدمت کنم. اما تا پای گور مثل برادر کنارشم. به مینا هم گفتم. اشتباه کرد ازدواج نکرد. چون من هم الان قصد ازدواج دارم.
خانه را سکوت وحشتناکی برداشت. همه چشم به مادر بیچاره دوختیم. او در حالی که صورتش عرق کرده بود و اندوه خجالت در چهرهاش موج میزد، به دستانش خیره شده بود، دستانی که از فرط خجالت همدیگر را میفشردند تا نلرزند. دلم برایش آتش گرفت.
مامان نصرت سکوت حاکم بر سالن را شکست و گفت: عادل، از تو بعیده بخوای اشتباه به این بزرگی کنی. آخه کی بهتر از مینا؟
- بهتر از مینا برای من وجود نداره. میدونم. اما حقیقت اینه که من انتخابمو کردم. عمر زیادی برام نمونده که بخوام بترسم و جستجو کنم. موردی که پیدا کردم از هر نظر برام عالیه. فقط باید محبت کنین و برام پا پیش بذارین.
زن عمو افسانه با ناراحتی پرسید: کی هست، عادل؟
- دوست مینا، سمانه خانم. به نظرم زن موقر و نجیبیه. مینا هم که ازش خیلی تعریف کرده.
من و مادر مبهوت به هم خیره شدیم. یک لحظه خاله سمانه به آن نازی را مثل دیوی زشت جلوی رویم دیدم. قلبم جسمم را نمیخواست و قصد فرار از سینهام را داشت. وقتی حال خودم را آنطور دیدم، نگرانتر به چهرهٔ مادر زل زدم.
مادربزرگ پرسید: آره مینا جون؟ تو در جریانی؟
مادر با صدای لرزان گفت: نه والله. اما سمانه خیلی خوبه، مادر جون. خیالتون راحت باشه.
- سمانه خانم در جریانه، عادل؟
- معلومه که نه.
با نگاه از عمو علی محمد کمک طلبیدم. اما او بدتر از من جا خورده بود. انگار او هم تناقض حرفهای پدر را با عملش میسنجید که آنطور گوشهٔهای لبش را پایین آورده بود و عمو علی را نگاه میکرد. عمو علی گفت: داداش فکرهاتونو خوب کردین؟
- آره، علی جون. اون از هر کس برام مناسب تره. سپیده رو هم خیلی دوست داره.
باز سکوت بر سالن حکمفرما شد. مامان نصرت برای اینکه جو را از آن حالت در بیاورد گفت: حالا کی خواستگارهای سپیده جون بیان؟
- هر موقع دوست داران، مامان. قدمشون روی چشم. مهندس سپهری مرد بسیار محترمیه.
با اعصابی داغان به آشپزخانه پناه بردم. صورتم گور گرفته بود. ده دقیقهای همان جا ماندم و بعد به سالن برگشتم. جو حالت عادی گرفته بود و همه میگفتند و میخندیدند.
مادر سعی میکرد حفظ ظاهر کند، اما بازیگر خوبی نبود. تا اینکه از جا بلند شد و گفت: اگه اجازه بدین، من برم.
- بشین، دخترم. تازه ساعت یازدهه.
ممنونم. زحمت دادم. از پذیراییتون ممنونم. ایشالله خدا سایهٔ شما رو از سر ما کم نکنه. روح آقای رادش هم شاد باشه.
پدر گفت: مینا، بشین. یه ربع دیگه با هم میریم. دیر وقته. تنها نرو.
مادر با لحنی پر کنایه گفت: خدا از برادری کمت نکنه. اما من سالهاست تنهام، عادل. ممنونم. سپیده جون، کاری نداری، عزیزم؟
- من هم باهات میام. مامان بزرگ، خداحافظ. دستتون درد نکنه.
- تو کجا میای دیگه؟
- میخوام پیش تو باشم.
- برو خونه. پدرت تنهاس.
- خب تو هم تنهایی مامان. بابا به من نیازی نداره. تو لحظه به لحظه داری رنگ پریده تر میشی.
- باشه. از پدرت اجازه بگیر، بیا. با اجازه همگی. مادرجون، زحمت دادیم. ببخشین.
از پدر سؤالی که نکردم هیچ، با همه خداحافظی کردم به جز او. کفشهایم را میپوشیدم که گفت: سپیده خانم، خداحافظ بابا.
نگاه چپ چاپی به او کردم. هی زبانم خواست چیزی بگوید، اما ادب اجازه نداد. نمیشد جلوی آن همه آدم اعتراضی بکنم.
پدر گفت: مامانت حالش خوش نیست. مواظبش باش. باهات تماس میگیرم.
- لازم نیست تماس بگیرین. برین سمانه خانمو بگیرین. ایشالله خوشبخت بشین.
پدر متعجب به من خیره شد. عمو علی آهسته مرا به آرامش دعوت کرد. اما نمیتوانستم ساکت باشم. گفتم: آخه این چه دلسوزیه عمو علی؟ میبینه مامان از غروب که اومده حالش خوش نیست، ازدواج مجددشو به رخش میکشه. حالا وقت انتقامه آخه؟
مادر صدایم زد، اما ادامه دادم: بابا، شما احساس و عاطفه تونو توی زندون جا گذاشتین. اگر هم به مامان محبت میکنین، فقط به خاطر اینه که خودتونو بالا ببرین. مادر من نیازی به محبت شما نداره. کاش هرگز نمیدیدمتون. تو زندون میموندین، به حال همه بهتر بود.
مادر جلو آمد و مرا به سمت خودش برگرداند. چنان سیلی محکمی به گوشم نواخت که برق از سرم پرید. گفت: مگه من به تو ادب یاد ندادم، دختر؟ زود باش از پدرت عذرخواهی کن.
پدر گفت: ولش کن، مینا.
- مگه من نگفتم خودتو قاطی مسالهٔ من و پدرت نکن؟ مگه نگفتم پدرت حق داره هر طور دوست داره زندگی کنه و تصمیم بگیره؟ عذرخواهی کن، سپیده.
وقتی دیدم مادر آنطور میلرزد، گفتم: معذرت میخوام. اما فقط به خاطر اینکه فکر نکنین مامانم به من ادب یاد نداده. فقط به خاطر اونه. خداحافظ.
مادر بار دیگر از همه عذرخواهی کرد و خداحافظی کرد. پشت فرمان ماشینش که نشست، صدایم زد.
- برو خونهٔ پدرت. میخوام تنها باشم.
- من تورو تنها نمیذارم.
- سپیده، خواهش میکنم بحث نکن. حالم خوب نیست. نمیخوام جلوی اینها پس بیفتم.
- من با ماشین دنبالت میام. امشب خونه برم، بابا رو میکشم. پونزده سال انتظارو به لجن کشید.
مادر که از عاقبت عصبانیها هیچ خاطرهٔ خوشی نداشت، گفت: خیلی خوب، بیا.
در ماشینم را که باز کردم، دیدم پدر به سمت ماشین مادر رفت و با او صحبت کرد. پشت فرمان نشستم و به آنها خیره شدم. عمو علی به طرف من آمد. شیشه را پایین کشیدم. گفت: سپیده، تند نری عمو ها. به خودت مسلط باش.
- نه، پشت مامان میرم. مگه اون تند بره، که بعید میدونم اصلا بتونه رانندگی کنه.
- خوب ماشینو بذار تو پارکینگ، با مامانت برو.
- صبح ماشینو لازم دارم.
- مامانتو تنها نظری.
- دیدین، عمو جون، بابا دستمزد پونزده سال مکافاتشو چطور داد؟ مامانم چه گناهی کرده که همه رهاش کردن؟ اصلا تقصیر بی عرضگیها و بی غیرتیهای خودش بوده که پای اردشیرو به خونه باز کرده. یکی نیست اینها رو بهش بگه.
- گریه نکن عمو جون. من هم والله هنوز نفهمیدم چرا پدرت این کارو کرد. حرفهای تو زندونش کجا، حرفهای امشبش کجا! تو خودتو ناراحت نکن. ما با پدرت صحبت میکنیم.
- دیگه چه فایده داره؟ تیر حرفهاش تو قلب مادر من فرو رفت. جلوی همه خردش کرد. مامان چه کرد، این چه کرد! ازش متنفرم. اینو بهش بگین، عمو. اگه نگین، دید خاله مهنازو نسبت به شما عوض میکنم. قسم میخورم.
- بس کن، سپیده. برو. مامانت حرکت کرد.
با سرعت از کنار پدر رد شدم. حوصلهاش را نداشتم. ماشینها را که در پارکینگ گذاشتیم، مادر با مصیبت از پلهها بالا آمد، آنقدر که گفتم: تا لباس تنته بریم درمانگاهی، جایی.
- نمیخواد. خوبم.
- حالت داره بدتر میشه. کجا خوبی؟
- بشه. چه اهمیتی داره؟ بذار راحت شم سپیده. مرگ یه بار، شیون یه بار. دیگه زندگی واسم بی معناس.
مادر کلید را به من داد. در را باز کردم و وارد شدیم. روی مبل ولو شد و گفت: یه لیوان آب به من بده.
سریع اطاعت کردم. داروهایش را هم آوردم. دکمههای مانتویش را برایش باز کردم و کمی بادش زدم. شر شر عرق میریخت و تند نفس میکشید. رگهای چشمش مشخص شده بود و به قرمزی میزد. یک لیوان جوشاندهٔ گیاهی درست کردم و به او دادم.
گفت: چرا با پدرت اونطور حرف زدی؟ من خجالت کشیدم.
- حقش بود. مگه تو ازدواج کردی که اون میخواد ازدواج کنه؟ چه کسی رو هم انتخاب کرده! سمانه خانم.
- اتفاقاً انتخاب خوبی کرده. گفتم پدرت عاقله. به خدا راضیم. جفت خوبی میشن.
- بس کن، مامان. تو همش از اون دفاع میکنی. من خواستم از تو دفاع کرده باشم.
- همیشه از حق دفاع کن. پدرت از من خواست ازدواج کنم، خودم نکردم. اون به من قولی نداده بود. تو این مدت هم کم کم فهمیدم که فقط منو دوست داره. قصد زندگی با منو نداره.
- پس چرا اینطور شدی؟
- خب توقع نداشتم جلوی جمع، اون هم جمعی که میدونن چقدر انتظارشو کشیدم، خردم کنه، همین.
- خب تو هم بارها و بارها بابا رو خرد کرده بودی. همون قدیمها. حالا فعلا بیا بریم بیمارستان.
- نه، لازم نیست. بخوابم خوب میشم. همین فردا به دکتر زنگ میزنم و بهش جواب مثبت میدم.
- که عمل کنی؟
- نه بابا. که باهاش ازدواج کنم. عمل چیه؟ ازدواج کنم، کم کم عمل هم میکنم.
- آره بهتره بابارو اینطوری داغ کنی. من بهش گفتم که دکتر چقدر دوستت داره.
- نه واسهٔ اینکه پدرتو داغ کنم. فقط برای اینکه سرم به اون گرم بشه و پدرتو فراموش کنم. عشقش داره وجودمو میسوزونه، سپیده. باور میکنی؟ این عشق با عشق جوونیم قابل قیاس نیست. از وقتی از زندون برگشته، حس دخترهای هیفده هیجده ساله رو دارم.
- بابا لیاقت تورو نداره.
- من لیاقت اونو ندارم، دختر. با اینکه سمانه رو خیلی دوست دارم، بهش حسودیم میشه. ایشالله خوشبخت بشن. عیب نداره، قسمت ما هم این بود دیگه. دعای مامان نصرت گریبانمو گرفت. دعا کرد آرزوشو بکنم وهر چی عشق به پای من ریخت و ثمر ندید، من عشق به پای اون بریزم و ثمر نبینم. میبینی دنیا رو؟ تو عبرت بگیر و هرگز به کسی بد نکن.
مادر با بغض برخاست و اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد. روسری و مانتویش را درآورد و به سختی لباس راحتی پوشید. روی تخت دراز کشید و گفت: چراغو خاموش کن، سپیده جون.
- نه، میخوام نگات کنم.
- آره، سیر نگاهم کن، قربونت برم. شاید فردا دیگه نباشم. خب بذار روشن باشه.
- من اعصابم داغون هست، مامان. دیگه داغونترش نکن.
- مرگ حقه، قربونت برم. من دیگه فرصتی ندارم. بهم الهام شده دیگه باید برم. اگه دیدی امشب حال خوشی نداشتم، به خاطر این بود که دیشب خواب مادربزرگمو دیدم. منو به خونش دعوت کرد. من هم رفتم. چه خونهٔ قشنگی داشت، سپیده یه باغ بود. یه باغ بزرگ و سبز. رنگ درختهاش و گلهاش با درختها و گلهای ما فرق میکرد. خیلی زیبا بود. دوست داشتم واسهٔ همیشه خونهٔ مادربزرگ بمونم. حتی اینو به خودش هم گفتم. گفت: باشه، بمون، اما اول یه سر به خونهٔ اردشیر بزن. منتظرته. از ترسم از خواب پریدم.
اشکهای مادر با اشکهای من پایین ریخت. از هولم گفتم. پاشو بریم. پاشو.
- چه اینجا، چه بیمارستان. وقتی باید رفت، دیگه باید رفت، عزیز دلم. فقط خدا کنه جام خوب باشه. چرا مادربزرگ گفت: اول برو پیش اردشیر؟ خیلی میترسم، سپیده.
- نمیدونم. خواب بوده دیگه، مامان. زیاد جدی نگیر.
- نکنه مدتی رو باید تو آتیش جهنم بسوزم؟
- بابا اردشیر انقدرها هم بد نبوده. از کجا میدونی جهنمیه؟ اون فقط عصبی بود. همین.
- برام دعا کن، دخترم. ببخش تو صورتت زدم. من تا حالا دست رو تو بلند نکرده بودم.
- اشکالی نداره، مامان.
- از پدرت شنیدم داری کتاب مینویسی.
- آره.
- اگه چیزی نشدم، اقلأ کتاب شدم. ازت ممنونم. کار خوبی کردی. فکر نکنم بتونم بخونمش، اما حتما قشنگه. اگه سؤالی داری که به درد کتابت میخوره، بپرس.
- بابا دم ماشین بهت چی میگفت؟
- عذرخواهی کرد. گفت مدتها بوده میخواسته این تردیدو از ذهن مردم برداره. فکر کرده اون لحظه بهترین فرصته. من هم گفتم همش هم خوبی و محبت از تو ببینم، بد عادت میشم. اقلأ یه بار هم خرد کردن غرورمو از تو به یاد بیارم، شاید آروم بگیرم. بعد هم گفت: سپیده رو سرزنش نکن. اون باید عقدهها و حرفهای پونزده سالو بیرون بریزه. هیچ وقت به خاطر من اونو تنبیه نکن. من در حق اون پدری نکردم که ازش توقع داشته باشم. گفتم اون فقط پدرشو ندیده، وگرنه چیزی کم نداشته. عموهاش هم در حقش پدری کردن. اون باید در هر حالی ادبو رایت کنه. همین حرفها رو زدیم. سپیده!
- بله؟
- به افسانه حقیقتو بگو، باشه؟
- اگه اتفاق بعدی افتاد، چشم. انقدر نفوس بد نزن لطفا. یا استراحت کن، یا پاشو بریم بیمارستان.
- نمیخوام حرفی ناگفته بمونه، سپیده.
- خب به زن عمو افسانه میگم.
- به پدرم هم بگو خیلی دوستش دارم. بهش بگو میرفتم مغازه میدیدمش و دلتنگیهامو برطرف میکردم. اما آرزوی یه کلمه صحبت، یه بابا گفتن به دلم مونده. بگو سر خاکم زیاد بیاد و باهام زیاد حرف بزنه. من خیلی تنهایی کشیدم و فهمیدم از دست دادن تکیه گاهی مثل خونواده، مخصوصاً پدر و مادر، یه جور مرگ. و حرف آخر اینکه هر وقت سر خاک من اومدی، سر خاک اردشیر هم برو و باراش طلب مغفرت کن. همون کاری که من چند ماهه میکنم. من اونو بخشیدم. امیدوارم اون هم منو ببخشه. هر چی ثروت دارم هم مال توئه سپیده. پدرم چیزی نمیخواد. به مهناز همه چیزو گفتم. گاهی برام خیرات کن. اصلا هم غصه نخور. با پدر و زن پدرت مهربون باش و دنبال کسی بگرد که تورو به خاطر خودت دوست داشته باشه. البته از این نظر به پدرت و خونوادش اطمینان دارم. هر چی اونها میگن گوش کن تا خوشبخت باشی. باشه، دخترم؟
- باشه، مامان. تورو خدا انقدر عذابم نده. انقدر عذابم نده.
- دیگه تموم شد. دیگه حرفی ندارم. بیا کنارم بخواب و دستتو بده من.
سریع لباس خواب پوشیدم و آباژور را روشن کردم و لوستر را خاموش کردم. کنار مادر دراز کشیدم. دستم را گرفت و بوسید و گفت؛ دلم برات خیلی تنگ میشه. انگار بچهها که بزرگتر میشن، آدم نگرانیهاش هم بیشتر میشه.
با صدای بلند روی سینهٔ مادر گریستم و او نوازشم کرد. صدای زنگ تلفن مجبورم کرد به سالن بروم. گوشی را برداشتم.
- بله؟
- سپیده جون؟
- سلام.
- سلام دخترم. رسیدین؟
- بله. خیلی وقته رسیدیم.
- مامانت چطوره؟ چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟
بغضم شکست. فریاد کشیدم: داره میمیره. داره وصیت میکنه. دیگه میخواین چطور باشه؟ خیلی بی احساسین. خیلی بیرحمین. هرگز نمیبخشمتون، بابا.
عمو علی گوشی را گرفت و با وحشت پرسید: چی شده، سپیده؟ چی به بابات گفتی؟
- مگه چی شد؟
- تلفنو انداخت و دوید. کجا اومد؟
- من چه میدونم؟
- چی شده؟
- مامانم حالش بده. هر چی بهش میگم بیا بریم بیمارستان، نمیاد. یه ریز هم داره وصیت میکنه.
- مراقبش باش تا ما خودمونو برسونیم.
- باشه، عمو. فقط بابامو نیارین که حال من هم بد میشه. دیگه ازش بیزارم.
- بابات اومد. ما هم الان میایم. هیچ نگران نباش. این کارهای بچه گونه رو هم بذار کنار.
گوشی را گذاشتم و به اتاق خواب مادر برگشتم. زیر نور آباژور راحت خوابیده بود. روی زمین نشستم و دستش را در دستم گرفتم تا آرامش بگیرم. اما در دلم طوفان شد. از دستهای منجمدش وحشت کردم. سرم را روی قلبش گذاشتم. هیچ تپشی حس نکردم. صدایش زدم. مامان! مامان! تکانش دادم. هیچ حرکتی نکرد. حالا دیگر فقط جیغ میکشیدم و صدایش میزدم. به پدرم لعنت میفیستادم که بی موقع زنگ زد. مثل بید میلرزیدم. دست و پایم را گم کرده بودم. نمیدانستم چطور باید مادر را به بیمارستان برسانم. پدر به زودی میرسید، اما هر ثانیه ارزش داشت. سریع لباسم را عوض کردم و مانتو و روسری پوشیدم. نمیتوانستم مادر را بلند کنم. با مرکز فوریتهای پزشکی تماس گرفتم. بر بالین مادر نشستم و زار زدم.
صدای زنگ در را که شنیدم، بدون اینکه بپرسم کیست باز کردم. پدر جلوی در نمایان شد. با دیدن چشمهای اشکبارش به اتاق مادر اشاره کردم و فریاد کشیدم: بابا، حالا راحت شودین؟ حالا عقده تونو خالی کردین؟ جونشو گرفتین؟ فهمیدین چقدر دوستتون داشت؟
وحشتی را که در چهرهٔ پدر دیدم هرگز فراموش نمیکنم. نای دویدن نداشت، چون جرئت روبرو شدن با جنازهٔ مادر را نداشت. دو قدم جلو میرفت و برمیگشت و به من نگاه میکرد، تا اینکه وارد اتاق خواب شد. انگار معصومیت مادر به او اجازه نمیداد قدم بردارد. در آن لباس خواب سفید که صورت و دو بازوی سفیدش را ملیحتر جلوه میداد، مثل فرشتهها شده بود. پدر دستش را به در اتاق تکیه داد و نقش بر زمین شد. به طرفش دویدم و توی صورتش زدم، اما انگار نه انگار. از فریادم همسایهٔ روبرویی خودش را رساند. با گریه و زاری به پدر التماس میکردم که دست کم او چشمانش را باز کند. اما او مثل همیشه با مادر بودن را ترجیح میداد.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 17:13 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود